کنار کوهها، این سربلندان، پر از چشمه، پر از آب غزلخوان. سواری مرده و در ماتمش ابر زند شیهه، میان برق و باران سحر آمد سواری از بر دشت دمی جولان گرفت و تند بگذشت. چو مهتاب سحرگاهان شفق ریخت چو خورشید شبانگاهان بدر رفت. نشسته برف سنگین روی کهسار، لطیف و نرم همچون خواب جوبار. مرا نااهل گوری کنده دل تنگ برش دیوار خنجر، بسترش خار. میان غم بزن لبخند هر دم، بزن حرف و بزن لبخند در دم. دلا؛ لبخند تو چون آفتاب است اگر مردی بیفشان نور بر غم. شکفتم نرم ـ نرمک، گل شدم من، جوانه بستم و سنبل شدم من. به گلشن بی زبان بودم، ز هر گل ورق ها خواندم و بلبل شدم من
از یک دوست |