آن یار که آشنای خود کرد مرا
بیگانه شد آنچنان که نشناخت مرا
در بازی عشق، من نبردم او را
او برد مرا و رایگان باخت مرا
no name
زندگی در گذر است
همچو ماهی در آب
همچو یک تشنه به دنبال سراب
همچو یک قطره در اندیشه رود
من چه بی تابم باز
باز هم وسوسه و عشق و تمایل به فرار
باز هم روشنی صبح و امید پرواز
تا فراسوی افقهای بلند
تا بدانجا که نگنجد در وهم
تا خدا، تا احساس
تا رهایی ز تن و بند و جهانی غمساز
تا همانجا که در آن خواهم خفت
تا ابد نرم و روان چون یک یاس
۸۴/۸/۲۸ ساعت ۹.۰۴ صبح
من محو خدایم و خدا آن من است
هر سوش مجوئید که در جان من است
سلطان منم و غلط نمایم به شما
گویم که کسی هست که سلطان من است
مولانا جلال الدین