Damoon

وبلاگ یک مهندس صنایع

Damoon

وبلاگ یک مهندس صنایع

برگردان یک شعر ترکی

کنار کوهها، این سربلندان،
پر از چشمه، پر از آب غزلخوان.
سواری مرده و در ماتمش ابر
زند شیهه، میان برق و باران
سحر آمد سواری از بر دشت
دمی جولان گرفت و تند بگذشت.
چو مهتاب سحرگاهان شفق ریخت
چو خورشید شبانگاهان بدر رفت.
نشسته برف سنگین روی کهسار،
لطیف و نرم همچون خواب جوبار.
مرا نااهل گوری کنده دل تنگ
برش دیوار خنجر، بسترش خار.
میان غم بزن لبخند هر دم،
بزن حرف و بزن لبخند در دم.
دلا؛ لبخند تو چون آفتاب است
اگر مردی بیفشان نور بر غم.
شکفتم نرم ـ نرمک، گل شدم من،
جوانه بستم و سنبل شدم من.
به گلشن بی زبان بودم، ز هر گل
ورق ها خواندم و بلبل شدم من

از یک دوست

شب فراق

شب فراق که داند که تا سحر چند است

مگر کسی که به زندان عشق دربند است

بگفتم از غم دل راه بوستان گیرم

کدام سرو به بالای دوست مانند است

پیام من که رساند به یار مهر گسل

که برشکستی و ما را هنوز پیوند است

که با شکستن پیمان و برگرفتن دل

هنوز دیده به دیدارت آرزومند است.

سعدی علیه الرحمه

صدایت

صدایت نرم نرمک باز می بارد  

صدایت از فراسوی زمانها سوی این دلخسته پر می گیرد و...

آری ، مرا هم می برد با خود

به دنیایی پر از مهر و پر از احساس

به دنیایی سراسر عشق.

من اینجا ایستاده ، خسته اما خوش

صدایت طعم خوشرنگ امید و آرزوهای قدیمی را برایم هدیه می آرد..

صدایت چون شهابی در دل تاریک من پر می کشد امشب...

و من لبریز می گردم

لبریز از شعف ، از عشق

و یادت در وجودم شعله می گیرد

چه حس خوب و دلچسبیست...

صدایت تا ابد چون رود ناآرام در رگهای من جاریست.

دامون...

سازم عماد...

شب اندر راه و من آرام و خسته   

به پای ساز خود غمگین نشسته

هوا سرد و زمین پوشیده از برف

دل دریادلان از غم شکسته...

دامون

من به تنهایی....

من به درماندگی صخره و سنگ
من به آوارگی ابر ونسیم
من به سرگشتگی ‌آهوی دشت
من به تنهایی خود می مانم

من در این شب که بلند است به اندازه حسرت
زدگی
گیسوان تو به یادم می آید
...
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت
زدگی
شعر چشمان تو را می خوانم
...
چشم تو
چشمه شوق
چشم تو ژرفترین راز وجود
برگ بید است که با زمزمه جاری باد
تن به
وارستن عمر ابدی می سپرد
تو تماشا کن
که بهار دیگر
پاورچین پاورچین
از
دل تاریکی می گذر
و تو در خوابی
و پرستوها خوابند
و تو می اندیشی
به بهار
دیگر
و به یاری دیگر
نه بهاری
و نه یاری دیگر
حیف
اما من و تو
دور از هم می پوسیم
غمم
از وحشت پوسیدن نیست
غمم از زیستن بی تو دراین لحظه پر دلهره است
دیگر از من
تا خاک شدن راهی نیست
از سر این بام
این صحرا این دریا
پر خواهم زد خواهم
مرد
غم تو این غم شیرین را
با خود خواهم برد
...

حمید مصدق

وای باران

باران ؛

شیشه ی پنجره را باران شست

از دل من اما

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

آسمان سربی رنگ

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای ، باران

باران ؛

پر مرغان نگاهم را شست

اب رؤیای فراموشیهاست

خواب را دریابم

که در آن دولت خاموشیهاست

حمید مصدق

من ...

من آن خزان زده برگم که باغبان طبیعت

برون فکنده ز گلشن به جرم چهره زردم

...

خارم

خارم ولی گلاب زمن می توان گرفت

از بس که بوی همدمی گل گرفته ام....